از زمانی که متوجه میشوم مستور کتاب جدیدی نوشته، تا وقتی که آن را میخرم و میخوانم، دو روز بیشتر طول نمیکشد. دلم میخواهد کتاب را یک نفس بخوانم ولی دوست ندارم تمام شود. پس اندکی می خوانم و اندکی صبر میکنم، اندکی فکر میکنم و دوباره سراغش میروم. اما این روند دوام چندانی ندارد و آخر هم کتاب یک نفس خوانده میشود و من را مواجه میکند با علامت سوالهایی شناور در ذهن.
معسومیت روایتی است از زندگی دو دوست که جهانبینیهای خاص خود را دارند. مازیار، فردی که چند کلاس بیشتر درس نخوانده به پیشنهاد اردلان تصمیم میگیرد بازهای از زندگیشان را مکتوب کند. در سراسر کتاب غلطهای املایی فاحشی به چشم میخورند، که با تصویری که مستور برایمان از مازیار ساخته است نباید عجیب باشد. اما هست. چرا که مازیار فردی کتابخوان است، نمایشنامه مینویسد اما فارغ از ظاهر نوشتاری کلمات تنها به روایت آنچه تجربه کردهاند میپردازد.
- اردی میگه با نوشتن و خوندن این کتاب میشه از شر خیلی چیزها راحت شد. میگه نوشتن مثل باز کردن یه دمل چرکی میمونه؛ درد داره اما راحتت میکنه. چرند میگه. به خدا چرند میگه. این حرف از بیخ و بن مزخرفه. به نظر من نوشتن مثل چنگال کشیدن روی جاییه که از آب جوش یا روغن داغ حسابی سوخته و از سوختگی ورم کرده و حتی یه ثانیه هم نمیتونی دردش رو تحمل کنی. راحتی کجا بود؟
- من عاشق زینتآلات زن ها هستم. انگار دستبند و انگشتر و گردنبند و گوشوارهی اونها رو که میبینم خیالم راحت میشه که دنیا هنوز نمرده.
* در مورد تمام کتابهای مستور نظرات موافق و مخالف زیادی وجود دارد و تا آنجا که من خواندم و جستجو کردم، در مورد این کتاب نظرات مخالف زیادتری هست. فارغ از نظر دیگران، میتوانم این طور بگویم که این کتاب از چند نظر برایم جالب بود. اول اینکه شخصیتهای جدیدی در آن به وجود آمده بودند. دوم اینکه ردپای کمرنگی از نادر فارابی (که من چقدر دوستش داشتم) در این کتاب وجود دارد. سوم اینکه این روایت قهرمانی ندارد. هیچ کس بار داستان را به دوش نمیکشد. چهارم اینکه انگار مستور از فردی کمسواد کمک گرفته تا با نگاهی به ظاهر سطحی مسائلی را مطرح کند. فردی که به جای نتیجهگیری کردن برای ما، در تمام طول داستان با زبان نهچندان مودبانه و املای ضعیف خود تنها سوال مطرح میکند و در دل آنها حرفهای مهمی را نیز منتقل میکند.
** نمی توانم بگویم این کتاب را مانند آثار دیگر مستور دوست داشتم، ولی بدون شک دوستش داشتم.
*** مستور برای من خیلی خاص است و به طرز عجیبی آنچه مینویسد، دغدغهاش را دارد و در دل نوشتههایش موج میزند را دوست دارم و میفهمم.
**** پس از سالها، مشکل نیمفاصله گذاری که با آن درگیر بودم، رفع شد. :)
قبل تر ها گفته بودم که از نویسندگان جدید خواندن برایم بسیار مهم است، همینطور گفته بودم که به میزان زیادی از کتاب های پرفروش روز و کتاب هایی که خواندن آن ها اپیدمی می شود بدم می آید. اما یکی از نویسندگان محبوبم نظری داشت که من را به فکر فرو برد. اینکه ااما تمام کتاب های پرفروش خوب نیستند ولی گاهی برای اینکه سلیقه عموم افراد را متوجه شوی و بدانی آن ها از چه چیز است که شگفت زده شده اند، بهتر است سراغشان رفت.
من گول تعاریف زیادی که در مورد این کتاب شنیده بودم را خوردم و آن را خریدم و شروع به مطالعه کردم. چند صفحه اول جالب بود و جذب کتاب شدم هرچه صفحات بیشتری را می خواندم و زمان بیشتری را صرف کتاب می کردم، بَد و بیراه های بیشتری را هم نثار خودم می کردم.
اگر بخواهم این کتاب را در یک جمله توصیف کنم فقط می توانم بگویم که با کتابی روبه رو خواهید شد که می توان به شخصیت پردازی آن نمره صد و محتوای آن نمره صفر داد. همین!
اگر دلتان می خواهد در مورد داستان بدانید، لطفا چند خط زیر را که برگرفته از یکی از نقد های نوشته شده در این مورد است بخوانید:
مرد جوانی همسر غیرایدهآل خود را در بیمارستان از دست میدهد و به دلیل علاقه بیمرز و وافری که به هر زن ممکن موجود دارد، از این فقدان چندان هم ناراضی نیست و از قرار معلوم، نقشی هم در مرگ این زن جوان داشته است. چیزی که باعث میشود خواننده برای ادامه خواندن مشتاق باشد اما کشف چرایی این خباثت نیست، بلکه مهارت نویسنده در شخصیتپردازی و چینش اتفاقات است که او را ترغیب میکند با او همراه شود
* مطمئناً از این به بعد سلیقه عمومی برایم اهمیتی نخواهد داشت.
** وقتی کتاب های متنوعی می خوانید دیگر درباره نوع انتقال محتوا متعصبانه برخورد نمی کنید. نمی دانم چطور می توانم آنچه در ذهن دارم را بگویم. اگر درا خوانده باشید می دانید برای انتقال درونیاتش از چه نوع تمثیل هایی کمک می گیرد و یا ساراماگو به چگونه فضاسازی های متوسل می شود. هر نویسنده ای و هر فردی راه و روش خود را در فضاسازی و انتخاب واژگان و چیدمان آن ها برای بیان مطلب دارد. کتاب های زیادی در ذهنم هستند که بخواهم برای مثال از آن ها استفاده کنم ولی حس میکنم آوردن نام آن ها در اینجا برای مقایسه با این کتاب بی احترامی به حساب می آید. اگر بخواهم خلاصه بگویم این می شود که به روش نویسنده و نوع نگارش و همه چیز احترام می گذارم ولی نوع کلمات به کار رفته، مثال ها، استفاده از لطیفه ها و جوک های فراوان موجود در فضای مجازی و لوث شده و . و . برای منِ نوعی اصلا دلچسب نبود.
*** اگر نام این کتاب را جستجو کنید بعید می دانم جز تعریف و تمجید چیزی ببینید. هر کس می تواند با توجه به دلایلی که دارد نظر متفاوتی داشته باشد و این امری کاملا بدیهی است.
زندگی منفی یک» داستانی است که بر اساس روابط پیچیده آدمهای امروزی نوشته شده است. آدمهایی که میتوانند در لباسهای اتو کشیده با برندهای معروف جهانی و عطر و ادکلنهای خوش بو و پزهای روشنفکری در هنگام مواجهه با حادثهای که منافعشان به خطر میافتد آنچنان رفتار کنند که این واکنش آنها هیچ نشانی از انسان مدرن امروزی نداشته باشد.
زندگی منفی یک» بخشی از واقعیت یکی از بی شمار داستانهایی است که هر روز در زیر لایههای خوش آب و رنگ زندگی شهری اتفاق میافتد. داستان زندگی آدمهایی است که چهره و خود واقعیشان را مخفی کردهاند و با توجه به هر مناسبت از ماسک مخصوص آن مراسم استفاده میکنند. در این داستان میبینیم که برای پی بردن به واقعیت زندگی باید به اعماق آن سفر کنیم.
- اونی که اون بالا نشسته همه چیز رو به همه نداده. سهم هرکسی نقص داشته. جنسش جور نبوده، دست، پا، پول، فهم و شعور. هرکسی یه چیزهایی نداشته ولی تو رو به من داد انگار همه چیز رو بهم داد. همه چیز. بدون کم و کسر.
- یه وقتهایى تنها میرم کافه. ولى دو تا سفارش مى دم. یه چایى، یه قهوه. چایى رو خودم مى خورم. قهوه رو هم شیرین مى کنم ولى بهش لب نمى زنم. دست نخورده روى میز مى مونه.اونایى که مى آن کافه، وقتى میز رو نگاه مى کنن فکر مى کنن تنها نیستم. حتما کسى این دور و برا هست که بر مى گرده. کسى هست که براش حرف بزنى و باهاش درد دل کنى.
- آدم باید همیشه یه کسی رو توی این زندگی کوفتی داشته باشه که بتونه بابهونه و بی بهونه جلوش گریه کنه.
* زندگی منفی یک کتاب چندان چگالی نیست. می توان سریع شروع به خواندنش کرد و به سرعت آن را به انتها رساند.
** در بخش هایی از کتاب درگیر آن روی سکه شخصیت ها شدم ولی با این حال نمره بالایی به کلیت کتاب نمی دهم.
کتاب را به پیشنهاد یک دوست کتاب خوان خریدم. حمید رضا منایی را نمی شناختم. شروع کردم به مطالعه کتاب. خواندم و همراه شدم با اتفاقاتی که مربوط است به افرادی حاشیه نشین، به ویژه معتادان در دهه شصت، در تمام سربالایی ها و سر پایینی ها، خنده ها و گریه ها و دارایی ها و نداری ها. سه جلد کتاب را با آرامش می خواندم و مدام به این موضوع فکر می کردم که اگر این کتاب تمام شود چه؟ کتاب تمام شد و من ماندم با دردی که چشیده بودم، لذتی که برده بودم و ایمانی که به قلم و دغدغه های حمیدرضا منایی آورده بودم.
توصیه می کنم برای اطلاعات بیشتر به توضیحات نشر نیستان و مصاحبه نویسنده در مورد کتاب مراجعه کنید.
- تف! زندگی خیلی بی رحم است چون برای آنچه به سر ما می آورد هیچ وقت توضیح نمی دهد. حتی لحظه ای صبر نمی کند که جای زخم ها را بلیسی و کمی آرام بگیری. آدم ها هم خیلی بی رحم اند چون فلاکت و بدبختی دیگران را می بینند و جای کمک خود را کنار می کشند. همه شان می خواهند جزو گروه برندگان باشند. بعضی ها هم به خاطر شرارت ذاتی شان با لگد می کوبند روی انگشت آن که از همه آویزان تر است و ولی از همه این ها بی رحمانه تر، رفتار امثال من با خودم که اگر ذره ای دل سوز خودم بودم، کوه استعدادم این گونه تباه نمی شد.
درد درد می آورد و حرف، حرف. حالا که این ها را می نویسم درد خودم تنها نیست، این تاریخ آدمی هایی است که غلطک روزگار بی صدا از روی شان رد می شود و هیچ دردی سخت تر از این نیست که دردت را انکار کنند و تو دل بریده و نا امید از هر کمک و راه نجاتی ذره ذره شاهد نابودی خود باشی.
- در سیاهی بی مرز در حال دور شدنم، انگار بلعیده می شوم. دارم می میرم. دارم اش مضارع ساده است و می میرم، مضارع اخباری. با هم می شود مضارع ملموس. یا مستمر. من مستمر می میرم. من همه زندگی خیلی ملموس مرده ام.
* هرچقدر از خوبی محتوا و نگارش این کتاب تعریف کنم باز هم کم گفته ام. چه تعریفی بالاتر از این که سید مهدی شجاعی جایی گفته است که این کتاب ادبیات را به دوره قبل و بعد خود تقسیم کرده است؟
** ذکر این نکات هم بسیار ضروری است که مطالعه این کتاب مناسب افرادی است که کتابخوان حرفه ای هستند. چرا که هیچ کدام از شخصیت های کتاب اسم ندارند، همگی با عناوینی مستعار نامیده می شوند و فلش بک های مدام به گذشته در کنار حال نیاز به صبوری و مهارت بیشتری در خواندن می طلبد.
*** می توان گفت برج سکوت، کتابی تلخ است. از آن کتاب های تلخی که خواندنشان شدیدا می ارزد.
اسم کتاب کمی عجیب است. البته کمی بیشتر از کمی. عنوان کتاب آن قدر برای من خواننده عجیب است که در برابر خواندنش مقاومت می کنم، محتوا در دلم پیش داوری می کنم و در درون غر می زنم که چرا باید چنین کتابی را خواند؟ نام مهدی قراچه داغی در کنار نشر آسیم قلقلکم می دهد. میدانم که چیزی برای یادگرفتن وجود دارد. حتی یک نکته، یک خط، یک مهارت. شروع می کنم به خواندن و تازه می فهمم معنای واسپاری را. معنای یک زن ِ واسپرده بودن را و آنچه که به دنبال خواهد داشت را.
کتاب که تمام می شود، خوشحالم از تلاشی که برای غلبه بر پیش داوری ام کرده ام و همچنین آن چه که از معجزه اعتماد کردن آموخته ام. بخوانید و بهتر ببینید و بکار ببرید و کیف کنید.
- واسپاری مسائل زندگی به شوهر، به مفهوم بازگشت به دهه پنجاه و یا شورش علیه نهضت برابری طلبی ن نیست. این کتاب درباره سکوت کردن و سرد شدن نسیت. مطمئنا درباره چاپلوسی و اطاعت هم نیست. درباره تبعیت از اصولی است که به شما امکان می دهد تا عادت ها و نگرش های خود را برای رسیدن به صمیمیت در زندگی شویی تان تغییر دهید.
- مرد ها در تمام دنیا از زنشان احترام می خواهند.
- بدتر از مردی که نمی توانید او را کنترل کنید، مردی است که او را کنترل می کنید.
- شما باید همان تغییری باشید که می خواهید در دنیا ببینید.
- ما معمولا صمیمیت و نزدیک بودن را با یکی شدن اشتباه می گیریم. ما صمیمیت را در ادغام شدن "من" های جداگانه ارزیابی می کنیم.
- وقتی بچه بودیم فکر می کردیم که وقتی بزرگ شویم دیگر آسیب پذیر نخواهیم بود، اما بزرگ شدن و رشد کردن یعنی اینکه آسیب پذیر شویم.
- اشخاص زمانی بیشتر به مهر و عشق نیاز دارند که کمتر شایسته آن هستند.
* در هنگام مطالعه دائم فردی غیر واسپرده در ذهنم رفت و آمد می کرد.
** مهارت آموزی هیچ انتهایی ندارد، پس مقاومت برای آموختن را کنار بگذاریم و برای بهتر شدن همه چیز تلاش کنیم.
درباره این سایت